می بجای اشک چشم از چشم و رویم می رود
چشمه ای دارم که در آن آبرویم می رود
از دلم گر دم زدم در صحبت صبح چمن
سوی هر بستان که دیدم گفت و گویم می رود
کام دل می جویم اما از بر ما می برد
آب شرمی که ز بدنامی به جویم می رود
تا شکست آورده دردم بر دل تنگ سبو
خون دل همچون می از زخم سبویم می رود
صخره ای بودم به ساحل،همچو کشتی بی قرار
واندرین امواج دریا آرزویم می رود
بی سرانجامی من باشد به شعر من عیان
عطر گل ها را به بستان تا ببویم می رود
شمع گریانم چگونه گریه انکارم شود
اشک سوزان را به چهره هر چه شویم می رود
خانه ی عقلم شد از اندیشه ی خورشید و ماه
در فضای بی کران که،تا بپویم می رود
گشته بی آرامش این دل در هوای احتیاج
روی آرامش ز هرجایی که جویم می رود
در پی دیوانگانم من به هامون جنون
شعر هامون را به هرکس تا بگویم می رود
قالب:غزل
دفتر:شهر غم
(شاعر:محسن نصیری(هامون