محسن نصیری(هامون)

محسن نصیری(هامون)

من اهل اینجا نیستم....
محسن نصیری(هامون)

محسن نصیری(هامون)

من اهل اینجا نیستم....

در خانه ی چشمانت،خوش جلوه گری پیدا

در خانه ی چشمانت،خوش جلوه گری پیدا

زان جلوه نهادستی،در خانه ی ما غوغا


همراه تو گر باشد،روی خوش فردایم

ورنه تن افسرده،کی دم زند از فردا


در دامن عشق من،چون جشنی و سودایی

یاد تو سروری را،کرده به دلم برپا


با یک نگه تو شد،غمگینی ما مستی

چون صبح دل انگیزی،شب های دل تنها


از هرم نفس هایت،تا گرمی دستانت

شد تشنه ی هر آتش،دیوانه دل شیدا


در دامن تنهایی،گر بی تو بماند دل

هرگز نتوان ماند،از ما اثری برجا


همراه تو می مانم،گر با تو خطر باشد

عاشق شده ام عاشق،پروا نکنم پروا


با من تو اگر باشی،بر مه نتوان افتد

هرگز نگه هامون،با روی تو در شبها


قالب:غزل

دفتر:خاکستر عشق

(شاعر:محسن نصیری(هامون

شود آیا ببینم با دو دیده

شود آیا ببینم با دو دیده

رخ آرام جان غم کشیده


بگوید پیله ام خندان که برخیز

پگاه خوب پروازت رسیده


در این صحرای خشک آتش افروز

به خاک غربتم باران چکیده


چه خواهد شد،رسد بر گوش مردم

که مرغ مانده در دامی پریده


چه گویم من ز باغ سبز هستی

که دست ما گلی هرگز نچیده


کنار غم چو در شب ها نشستم

چه گویم من از این گفت و شنیده


نمی نالم من از ناکامی خویش

که این ویران دل از عالم بریده


به نام زندگی در آتش افتاد

دلی که طعم بودن را چشیده


مرا از روز اول آفرینش

برای غمگساری برگزیده


دل هامون برای این سرایش

به تخت شب نشینی آرمیده


قالب:غزل

دفتر:حسرت پرواز

شاعر:محسن نصیری(هامون)

قاصدک آخر دنیا اینجاست

قاصدک آخر دنیا اینجاست

قصه ی غربت شبها اینجاست


آرزو های مرا دیشب باد

برد و امشب همه غمها اینجاست


برگ ها در شب پاییز افتاد

چوبه ای خالی و تنها اینجاست


حسرت بردن نام یاری

بر در بسته ی لبها اینجاست


با اتاقی که پر از تنهاییست

گفته ام جای من آیا اینجاست؟


نفسی سرد تر از دستانم

بوی مرگ است که با ما اینجاست


هیچ کس نیست که با او گویم

چه غمی در شب تبها اینجاست


قاصدک بار سفر باید بست

طاقت ماندن من تا اینجاست


زندگی در شب تنهایی مرد

عکس دمهای مسیحا اینجاست


می رود یک شب از اینجا هامون

تا ابد بستر سرما اینجاست


قالب:غزل


دفتر:شهر غم


شاعر:محسن نصیری(هامون)

می بجای اشک چشم از چشم و رویم می رود

می بجای اشک چشم از چشم و رویم می رود

چشمه ای دارم که در آن آبرویم می رود


از دلم گر دم زدم در صحبت صبح چمن

سوی هر بستان که دیدم گفت و گویم می رود


کام دل می جویم اما از بر ما می برد

آب شرمی که ز بدنامی به جویم می رود


تا شکست آورده دردم بر دل تنگ سبو

خون دل همچون می از زخم سبویم می رود


صخره ای بودم به ساحل،همچو کشتی بی قرار

واندرین امواج دریا آرزویم می رود


بی سرانجامی من باشد به شعر من عیان

عطر گل ها را  به بستان تا ببویم می رود


شمع گریانم چگونه گریه انکارم شود

اشک سوزان را به چهره هر چه شویم می رود


خانه ی عقلم شد از اندیشه ی خورشید و ماه

در فضای بی کران که،تا بپویم می رود


گشته بی آرامش این دل در هوای احتیاج

روی آرامش ز هرجایی که جویم می رود


در پی دیوانگانم من به هامون جنون

شعر هامون را به هرکس تا بگویم می رود


قالب:غزل

دفتر:شهر غم

(شاعر:محسن نصیری(هامون

دوش به مستی شدم در گذر می فروش

دوش به مستی شدم در گذر می فروش

 جام دگر داد و گفت جامه ی غم را مپوش


چون که جهان بگذرد از غم عالم گذر

در خوشی کار می همره ساقی بکوش


تا که به او گفته ام از غم و احوال دهر

گفت خیالت کجاست پیک دگر را بنوش


در دل غم دیده ام پای سخن های او

چون تب جوشان می خون من آمد به جوش


هر که به آنجا رود روی جهانش رود

طبع سخن های من در تبش آرد خروش 


گوش فرا داده  ام در دل احوال دهر

تیغ صدایی بلند شب زده در کام گوش


ای که خرامان روی در پی ویران شدن

بگذر از این بیخودی کهنه چراغ خموش


مرد خردمند اگر این همه غم می خورد

بهر چه سودی بود در طلب عقل و هوش

در غم فردا نباش غصه ی دی را نخور

چشم به هم تا نهی مرگ رساند سروش


من خود ویرانه ام ای گذر چرخ مست

چشم ز ویران شدن از دل هامون بپوش


قالب:غزل

دفتر:حسرت پرواز

شاعر:محسن نصیری(هامون)