محسن نصیری(هامون)

محسن نصیری(هامون)

من اهل اینجا نیستم....
محسن نصیری(هامون)

محسن نصیری(هامون)

من اهل اینجا نیستم....

دوش به مستی شدم در گذر می فروش

دوش به مستی شدم در گذر می فروش

 جام دگر داد و گفت جامه ی غم را مپوش


چون که جهان بگذرد از غم عالم گذر

در خوشی کار می همره ساقی بکوش


تا که به او گفته ام از غم و احوال دهر

گفت خیالت کجاست پیک دگر را بنوش


در دل غم دیده ام پای سخن های او

چون تب جوشان می خون من آمد به جوش


هر که به آنجا رود روی جهانش رود

طبع سخن های من در تبش آرد خروش 


گوش فرا داده  ام در دل احوال دهر

تیغ صدایی بلند شب زده در کام گوش


ای که خرامان روی در پی ویران شدن

بگذر از این بیخودی کهنه چراغ خموش


مرد خردمند اگر این همه غم می خورد

بهر چه سودی بود در طلب عقل و هوش

در غم فردا نباش غصه ی دی را نخور

چشم به هم تا نهی مرگ رساند سروش


من خود ویرانه ام ای گذر چرخ مست

چشم ز ویران شدن از دل هامون بپوش


قالب:غزل

دفتر:حسرت پرواز

شاعر:محسن نصیری(هامون)

بوی روحانی عشق در دم باد بهار

بوی روحانی عشق

در دم باد بهار

روز زیبای خدا

شهر آباد بهار

رقص آرام درخت

لرزش نغز چمن

زندگانی زیباست

همچو یک نقاشی

که در آن پنجرها

رو به باغی زیبا

جلوه ی فردا را

پر ز امید نشان خواهد داد

زندگانی خوشبو است

همچو عطر تن تو

که پس از دامن تو

گم کند دشت ختن را در خود

و چو گل می ماند

گرده می افشاند

تا گلستان گردد

غم ز دل بستاند

و در ایوان بهار

بوی گل می آید

بوی تو در نفس باد بهاری پیداست

قالب:نو

دفتر:بوی تو

(شاعر:محسن نصیری(هامون

یاد شیراز بخیر

صبح زیبای بهار

بوی گرمای جنوب

بانگ زیبای خروس

که رها شو از خواب

چشم خورشید شود باز آرام

روشنی می آید  از پس خاور دور

و در این نزدیکی

جستجو باید کرد

گرمی عشقش را

می نشینم لب ایوان آرام

و تنم مست سکوت

نهمین روز بهار

می وزد با دخنک

بوی تو در نفس باد بهاری پیداست

قالب:نو

دفتر:بوی تو

شاعر:محسن نصیری(هامون)

زندگی فرصت سبزی است که باهم باشیم

زندگی فرصت سبزی است که باهم باشیم

برگ سرسبز شبی می افتد

سبز یا زرد خزان در پیش است

دست فرجام همه تنهاییم

مرده ای نیست که با کس باشد

آن چنان زندگی ات کوتاه است

که به خوابی ماند

گنج با ارزشی اما دارد

نام آن باشد عشق

عشق یعنی من و تو ما بشویم

بی خیال غم فردا بشویم

شعله بر غصه در آغوش زنیم

آتشی در شب خاموش زنیم

دست در دست و خوشحال شویم

سوی پرواز دوتا بال شویم

عاقبت خنده ی پاییز شویم

بوسه ی مرگ شب آویز شویم

قالب:نو

دفتر:بوی تو

(شاعر:محسن نصیری(هامون

سروده ای از شاعر هشت ساله!

سلام


این شعر در قالب مثنوی و اولین شعر کاملی هست که من در سال 1380 و در سن هشت سالگی سرودم البته در سال 1386 این شعر رو ویرایش کردم


شاید خیلی ها از اینکه من از هشت سالگی شعر میگم تعجب کنند چیزی که از همون موقع هم بود و حتی معلم های من باور نمی کردند که این شعرها سروده من باشه


ولی باید بگم که همون سن کم هشت سالگی علاقه ی بسیار زیادی به شعر داشتم و تعداد زیادی از شعرهای سعدی،حافظ و مولانا رو حفظ کرده بودم و بیشتر از الانم شاهنامه حفظ بودم


و ساده می تونم بگم که شعر گفتن من از حسادت کودکانه من به جایگاه شعرا در خانواده شروع شد



دیدمی گنجشک بر روی زمین


گربه ای از بهر او کرده کمین

 


گفتم ای گربه چه کار تو به اوست

 

گربه با نجوا بگفت قصدم نکوست

 


گفتم ای گربه مگر آن هم شود


قصد یک گربه به جز جان هم شود

 


گربه گفتا ما خصومت ها به موش


وز کلامت خون ما آمد بجوش

 


گر ز بدبینی چنین نیت رواست


ای تو ای انسان دل ما با خداست

 


روبهی دیدم که با دوز و کلک


می کشد در کار این گنجشک سرک

 


دیدمی گربه که او ناگه خزید


باعث آن شد که آن گنجشک پرید

 


دیدمی روبه که با خصم زیاد


سر و پا بر پیکر گربه فتاد

 


روبه آن گربه گرفت و آن بخورد


گربه ی ما در ره گنجشک بمرد

 


این ره گنجشک همان راه خداست


گربه اینجا چون همان انسان ماست

 


ای تو انسان خوش بیا و خوش ببین


چون ز بدبینی شده تیره زمین

 


که در هر لحظه با یاد خداست


محسنا او از چنین اندرز جداست



قالب:مثنوی


دفتر:قند پارسی(مجموعه شعرهای قبل از 1386)


شاعر:محسن نصیری(هامون)